برنامه‌ای برای ساختن بهاروندها نداریم/پیشرفت رویان چگونه روایت شد

باید ده‌ها بهاروند معرفی بکنیم تا بگوییم ساخت ایران نیازمند داشتن ده‌ها بهاروند هست وقتی این افراد مطرح شدند جمهوری اسلامی به مرحله‌ای می‌رسد که خودش الگوسازی کند اما الان برنامه‌ای نداریم.

به گزارش معاونت فرهنگی سازمان جهاد دانشگاهی تهران به نقل از خبرگزاری مهر، نخستین دوره جایزه روایت پیشرفت در روزهای آینده برگزیدگان خود را در رشته‌های مختلف معرفی خواهد کرد. یکی از کتاب‌هایی که در این دوره نامزد بود کتاب «سلول‌های بهاری» نوشته «بهنام باقری» بود که تاریخ شفاهی زندگی دکتر «حسین بهاروند» را روایت می‌کرد. این کتاب علاوه بر زندگی شخصی وی بخشی از روایت پیشرفت کشور را در بعد عملی بازگو می‌کند و خواندنش به همگان توصیه می‌شود. به این بهانه با نویسنده کتاب گفت‌وگو کردیم.

چند موضوع برای من مورد توجه بود، شما هم اشاره کردید که بعد از دیدار رهبر انقلاب با مپنا بود که برای شما دغدغه شد که به حوزه روایت پیشرفت ورود کنید، ممنون می‌شوم کمی بیشتر توضیح دهید.

هدف من از نگارش کتاب این بود که یک نشاط و روحیه‌ای به جوانان داده باشیم. مهم‌ترین دغدغه من این بود که بگوئیم انقلاب را در عرصه‌های علمی و عرصه پیشرفت به کجا رسانده‌ایم، فکر کنم حضرت آقا بودند که می‌گفتند از این لکنت زبان انقلابی‌ها بکاهیم، اولین بازخوردی که از کتاب گرفتم، تعریف و تمجید آقای جلیلی بود که از کتاب کردند و دکتر بهاروند را با سردار سلیمانی مقایسه کردند، بلافاصله بعد از این اتفاق، در کامنت‌های ذیل پست اینستاگرامی این کتاب، یک جوانی نوشته بود که با مطالعه این کتاب نگاه جدیدی به آینده پیدا کرده‌ام، من آن موقع به دکتر بهاروند پیام دادم و گفتم این اتفاق برای من خیلی خیلی مهم‌تر از پیامی هست که دکتر جلیلی دادند، خب آن‌ها راه خود را رفته‌اند اما این جوان ابتدای مسیر زندگی‌اش قرار دارد فلذا ارزش بیشتری برای من دارد، این‌که شما گفتید با مطالعه کتاب تحت‌تأثیر قرار گرفتید باید بگویم خوشبختانه این بازخورد را تقریباً از همه دریافت کردم، این را نه به خاطر نوشته من که به خاطر شخصیت سوژه و شخصیت راوی و اتفاقاتی که راوی بیان کرده عرض می‌کنم، به هر حال شخصیت خود دکتر بهاروند آدم رسانه‌ای نیست و حتی از رسانه‌ها فرار می‌کنند.

در مورد نحوه شروع پروژه باید بگویم که من خب معمولاً پیگیر صحبت‌های آقا هستم، سال ۱۳۸۹ در قضایای هسته‌ای آقا می‌گفتند در داستان هسته‌ای حتی دلسوزان نظام به من نامه می‌نوشتند و می‌گفتند این‌ها دروغ هست و اعتماد نکنید، از خارج آورده‌اند و یا دروغ می‌گفتند، آن موقع برای من شنیدن این خاطره عجیب بود و جای سئوالی بود خب، در یکی دو دیدار با سلول‌های بنیادی هم به من می‌گفتند که باور نکنید. آن دیدار مپنا که پیش آمد من پیشنهاد دادم که تاریخ شفاهی را به سمت سوژه‌های پیشرفت ببریم، خب تاریخ شفاهی در آن برهه خیلی حول جنگ و کمتر انقلاب متمرکز بود و هنوز تاریخ شفاهی گام در این حیطه ننهاده بود، علت این‌که به فکر پروژه سلول‌های بنیادی افتادم این بود که به لحاظ امنیتی نمی‌شد به بحث هسته‌ای و موشکی ورود کرد، خب در گام بعد به این فکر افتادم که به سوژه سلول‌های بنیادی و خدمات مرحوم کاظمی آشتیانی بپردازم.

کتاب داستان رویانا را هم شما نوشتید؟

خیر یکی از دوستان دفتر(دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی) نوشتند. البته من مصاحبه‌های زیادی را گرفته‌ام در مورد مرحوم آشتیانی که هنوز چاپ نشده و خودش مستقلاً یک پروژه سنگین خواهد بود. در مورد خود شهید «کاظمی آشتیانی» نمی‌دانم که چرا ماقبل ورود ایشان به دانشگاه را همکاری نمی‌کنند و نمی‌گویند، حالا من امیدوار هستم که با چاپ این کتاب سلول‌های بهاری تغییری در رویکرد خانواده مرحوم آشتیانی ایجاد شود و همکاری کنند.

بعد از این‌که سوژه سلول‌های بنیادی را پیشنهاد دادم، از جانب رئیس وقت رویان، دکتر بهاروند که آن موقع استرالیا بودند موافقت شد، من انتظار داشتم با یک دانشمند کهن سال و با عینک و عصا مواجه شوم، اما پس از شش ماه که از استرالیا بازگشتند و با ایشان دیدار داشتم، با تصویری مغایر با ذهنیتم مواجه شدم.

نکته جالب برای من این بود که وقتی شروع به مطالعه کردم، پیش بینی می‌کردم خیلی کتاب برای من خسته‌کننده باشد، اما آنقدر داستان کتاب جالب بود که با اشتیاق مطالعه را ادامه دادم. شما از ابتدا تصمیم داشتید با همین سبک نگارش کتاب را بنویسید؟ یا بعداً نظر شما تغییر کرد؟

من در موسسه خاکریز، یک انتقاد اساسی به بچه‌های دفتر مطالعات و کلاً مراکزی که کار تاریخ شفاهی می‌کنند داشتم و این بود که مصاحبه‌هایی که می‌گیرند با پول نفت هست و شاید مثل ما برایشان دغدغه نیست که تبدیل به کتاب شود یا نه، کیفیت مصاحبه‌ها قوی نیست معمولاً و فکر می‌کنند که اگر ساعت مصاحبه بیشتر باشد بهتر است!

اما ما معتقد بودیم که مصاحبه باید اقتصادی باشد، مصاحبه باید نقطه‌زنی بکند به همین منظور این‌که گفتید کتاب خسته‌کننده نبود به همین علت بود که من دقت داشتم مصاحبه دقیق و غیر زمان بر باشد، غرض این نیست که تمجید از خود بکنم، خیر مقصود این هست که نوع نگاه به تاریخ شفاهی را بگویم. به‌طور مثال برای این کتاب حدود سی ساعت مصاحبه گرفته شده که حداکثر یک ساعت آن حذف شده.

شما تجربه قبلی داشتید؟

تجربه جدی نه. چند مصاحبه در رابطه با شهید جعفری، اولین فرمانده سپاه کرمانشاه گرفته بودم که سوژه عجیبی بود و شخصیت شهید خیلی انقلابی و سیاسی بود و چون با چپی‌های وقت درگیر شده بود و آن‌ها را در کرمانشاه منکوب کرده بود، کلاً منسوخ شد شخصیت ایشان در تاریخ انقلاب. تا این‌که در سفر سال ۱۳۹۱ حضرت آقا به کرمانشاه بود که از شهید جعفری به عنوان شهید پیشرو پیشتاز نام بردند، ما یک پروژه گرفته بودیم که بیست روز بعد از انقلاب چپی‌های آن موقع که کوموله‌ها و دموکرات‌ها بودند، پادگان کرمانشاه را می‌گیرند، و ایشان بیست و سه نفر نیروهایش را با هلی‌بورد می‌فرستد و پادگان را نجات می‌دهد و خب متخصصین نظامی می‌گفتند اگر پادگان به دست کوموله می‌افتاد، حتماً کردستان از ایران جدا می‌شد چون امکانات گسترده‌ای داشت این پادگان و این شهید جعفری بود که اجازه نداد چنین اتفاقی بیفتد، مع الوصف، ما تعدادی مصاحبه در این رابطه گرفته بودیم که بنا به دلایلی چاپ نشد و در شرف چاپ قرار دارد این کتاب. تنها تجربه‌ای که داشتم همین بود.

در رابطه با رویکرد اقتصادی که گفتید برای من جذاب شد، در مورد موسسه خاکریز بیشتر توضیح دهید، چکار می‌کنند دقیقاً، چه سالی شکل گرفت؟

سال ۱۳۸۸ بود که تعدادی از بچه‌های بسیج دانشگاه علم و صنعت، موسسه‌ای به نام شهید شهبازی تأسیس کردند که پس از یک سال به موسسه خاکریز ایمان و اندیشه تغییر نام داد و من هم از سال ۱۳۸۹ وارد موسسه شدم و اولین پروژه من همین شهید جعفری بود.

این‌که گفتید نفتی نیستید واقعاً به این معنی هست که کاملاً اقتصادی فعالیت می‌کنید؟

بله البته، من خودم هم عضو هیئت موسس هستم در خاکریز. چون این موسسه مردم نهاد هست، خیلی هم واقعاً سخت می‌چرخد چرخ این موسسه در حال حاضر، خب یک زمانی بود که حمایت‌هایی از جانب قرارگاه حاج حسین یکتا دریافت می‌کردیم، تا این‌که رسید به جهش قیمت دلار در زمان آقای احمدی‌نژاد و مثل بسیاری از موسسات فرهنگی دچار مشکل شدیم، به حاج حسین درخواستی به‌منظور کمک دادیم که ایشان گفتند خدا را شکر کنید تا الان ورشکست نشده‌اید و گفتند دیگر توان کمک به موسسات فرهنگی را نداریم. به مرور به این نتیجه رسیدیم که تکیه به پول نفت در کارهای فرهنگی درست نیست، مگر این‌که یک ستادی به منظور نقطه‌زنی و شناسایی دقیق نیازهای فرهنگی تعریف شود، این‌که موسسه فرهنگی ایجاد شود و پول نفت را بخواهد خرج کند، تجربه نشان داده خروجی جالبی ندارد.

پس از این‌که سوژه سلول‌های بنیادی را پیشنهاد دادم، از جانب رئیس وقت رویان، دکتر بهاروند که آن موقع استرالیا بودند موافقت شد، من انتظار داشتم با یک دانشمند کهن سال و با عینک و عصا مواجه شوم، اما پس از شش ماه که از استرالیا بازگشتند و با ایشان دیدار داشتم، با تصویری مغیار با ذهنیتم مواجه شدم

پس شما عملاً به دنبال کتاب‌هایی هستید که مشتری دارد و مشتری بابت آن پول می‌دهد؟

بله یک مدتی رویکرد ما اینطور بود، کتاب جنبش سبز به طور مثال که مصور بود مال ما بود، آن زمان کتاب‌هایی چاپ می‌کردیم که مبتنی بر نیازهای روز بود عمدتاً که بازار داشته باشد، البته این نافی این مسأله نیست که از جایی کمک گرفته باشیم، مثلاً از وزارت ارشاد مدتی پروژه می‌گرفتیم. الان هم اگر دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب و شخص آقای مسعود ملکی که نگاه برادرانه‌ای همیشه به ما داشتند نبود، معلوم نبود دفتری به‌منظور استقرار موسسه داشتیم یا نه.

پس شما هم کمک گرفتید.

بله دفتر موسسه را گرفتیم، پول نگرفتیم البته. پروژه کتاب سلول‌های بهاری متعلق به خود موسسه خاکریز بود ابتدا، بعد از مدتی این پیشنهاد را دادیم که شما به مکانی برای استقرار بدهید، ما هم با شما در چاپ کتاب همکاری می‌کنیم و همین اتفاق هم افتاد.

این‌که می‌گوئید پیش از پروژه کتاب سلول‌های بهاری، فقط تجربه مصاحبه در مورد شهید جعفری را داشتید، و به این رویکرد رسیده بودید که مصاحبه‌ها باید اقتصادی و معطوف به چاپ کتاب باشد. آیا آموزشی جایی دیدید یا صرفاً تجربه شخصی شما از پروژه شهید جعفری بوده؟

نه فقط همین تجربه شهید جعفری بود که پس از چند سال در موسسه به این تصمیم رسیدیم که با پول نفت به جایی نمی‌شود رسید، اگر بخواهیم کیلویی هم کار کنیم به جایی نمی‌رسیم. الان برخی مراکز همین طور کار می‌کنند، انبوهی از مصاحبه‌ها را می‌گیرند که غوطه‌ور شدن در مصاحبات را برای تدوینگر به همراه دارد و متأسفانه مصاحبه‌های کیلویی خاک می‌خورد و به نتیجه‌ای نمی‌انجامد. می‌خواهم بگویم که خود تدوینگر هم وقتی حجم مصاحبه‌ها بالا برود خیلی اذیت می‌شود و باید وقت زیادی بگذارد برای تدوین تا بتواند یک متن مرتب و منظم از آن در آورد. پس باید دقیق نقطه‌زنی کرد.

 

جالب بود برای من که شما تحصیلات‌تان در رشته فقه و حقوق هست، سایر دوستان فعال در حوزه روایت پیشرفت عمدتاً در رشته‌های فنی و مهندسی تحصیل کرده اند.

من خب از ابتدا اصلاً علاقه داشتم علوم سیاسی بخوانم، چون عاشق مباحث سیاسی بودم اصلاً، اطرافیان آنقدر گفتند که حقوق خوب هست، نهایتاً تصمیم گرفتم فقه و حقوق بخوانم، به مباحث علمی این رشته هم بسیار علاقه دارم و کاملاً جذاب هست برای من، اما به لحاظ شغلی یا باید وکیل می‌شدم یا قاضی یا سردفتردار، اما به هیچکدام از این مشاغل علاقه نداشتم. خب من بسیار به زندگی‌نامه شهدا از ابتدا علاقه داشتم، اصلاً با همین انگیزه وارد دنیای تاریخ شفاهی شدم و تجربه شهید جعفری هم دال بر همین مسأله هست. بعدتر به حوزه پیشرفت وقوف پیدا کردم و از منظر تاریخ شفاهی به این حوزه توجه داشتم. این‌که از منظر رشته‌های انسانی وارد حوزه‌هایی مثل پزشکی و مهندسی شوی، هم فرصت هست هم تهدید، فرصت از این جهت که چون رشته‌ی من نبود و من اصلاً هیچ چیز از سلول‌های بنیادی نمی‌دانستم، رفتم خودم مطالعه کردم به لحاظ تخصصی تا بتوانم چالش‌ها را پیدا کنم و مسائلی را که دکتر بهاروند می‌گفتند را مخاطب فهم کنم، نمی‌دانم چقدر توجه داشتید، مسائل علمی بیان شده در این کتاب به نحوی نیست که مخاطب عامی نفهمد و گیج شود، ادبیات تخصصی این رشته چون ملکه ذهن آقای بهاروند بود یک جاهایی بدون توضیحات تخصصی مباحث تخصصی را بیان می‌کردند و رد می‌شدند و این من بودم که باید به چالش می‌کشیدم و از ایشان توضیحات مبسوط می‌خواستم، هرچند ایشان حقیقتاً خسته می‌شدند؛ از جهتی تهدید بود چون اگر مصاحبه‌گر نتواند راوی را در این حوزه‌ها به چالش بکشد و سر خط بیاورد این یک خطری هست که سوژه را می‌سوزاند، اگر یک دانشجوی زیست‌شناسی این کتاب را می‌نوشت، یقیناً خیلی راحت‌تر این مصاحبه‌ها را می‌گرفت و راوی هم کمتر اذیت می‌شد، اما کاملاً ممکن بود که خواننده کتاب گیج شود و مباحث تخصصی را متوجه نشود.

به نظر من که اصلاً این کار، تخصص علوم انسانی هست و به نوعی مطالعه یک تجربه و مطالعه یک رفتار انسانی هست، حالا سوای از بحث علمی. برای خود من بخش‌هایی که جذاب بود این بود که برداشت کردم این کتاب به درد همه می‌تواند بخورد، هم کسی که پدر یا مادر هست هم کسی که دانش‌آموز یا دانشجو یا مدیر یا مسئول هست، برای خود من بخش کودکی دکتر بهاروند خیلی جذاب بود، حالا هم نوع تربیت ایشان و اتفاق‌هایی که رخ داده و عجیب هست کلاً که سوژه‌های کتاب‌های پیشرفت این شخصیت مقاوم و خستگی ناپذیر را از کجا آورده اند. حالا یک بخشی را می‌بینیم که سبک زندگی روستایی شخصیت قوی‌ از ایشان ساخته، با این توصیفات شما توضیحات بیشتری دارید؟ خب نسل فعلی و عمده تحصیل‌کرده‌های علمی ما ناز پرورده هستند، در امکانات خوب و مدارس غیر انتفاعی درس خوانده‌اند، وارد دانشگاه‌های خوب شده‌اند اما دکتر بهاروند بدون داشتن چنین امکاناتی از روستا خودشان یک تنه پیش رفته اند.

به نظر من همین عادی بودن شخصیت ایشان جذابیت کار را زیاد می‌کند، البته بخواهم توضیح بدهم باید تحلیل کنم، هرچند تحلیل خود من نیست، که خود دکتر بهاروند هم می‌گوید، که یک عامل شرایط طبیعی زیسته ایشان بود، آن زندگی سخت و طبیعی که تجربه کرده بود، یک عامل هم نوعی ارتباط قلبی الهی هست که ایشان را خداوند هدایت کرد و خدا کمکش کرد. خب ایشان در یک فضای خانواده مذهبی تربیت یافته بود.

در موضوع کتابخانه آیا پدرشان اصرار داشت به کتابخانه بروند؟

نه خودشان تعریف می‌کردند که چون تعداد فرزندان خانواده زیاد بود نمی‌توانستند با تمرکز درس بخوانند به همین جهت کتابخانه می‌رفتند و آنجا با یک سری کتاب‌های جدید آشنا شدند و تأثیر پذیرفتند، یک سری کتاب‌های انگیزشی خوانده بودند یا کتب شعر که ایشان علاقه پیدا کرده بودند و روی شخصیت ایشان اثر گذاشت. ایشان تعریف می‌کرد که وقتی بچه بودم زیر خودم موقع خواب لحاف نمی‌انداختم و می‌گفتم من باید سختی بکشم و خودشان می‌گفتند مجموعه سختی‌هایی که کشیدند، سبب شد الان هم اثراتش را در خودم مشهود بدانم، به طور مثال می‌گفتند اگر کوه هم بروم روی سنگ می‌خوابم الان.

یک سئوال این هست که یک نوجوان یا یک کودک چطور به این نتیجه می‌رسد که چنین شخصیت با تحملی را پیدا کند.

خودشان می‌گفتند از کتاب‌هایی که مطالعه می‌کردم فهمیدم که باید سختی کشید و از سختی کشیدن انسان‌ها به جایی می‌رسند، این کتاب یکی از نکاتی که دارد لایه‌های زیرین هست و اگر به این لایه‌های زیرین توجه شود، نکات تربیتی خیلی مهمی دارد و یکی از این نکات تربیت فرزند هست که اگر شما بچه را روی پر قو بزرگ بکنی می‌شوند آقازاده‌های الان، که خودشان از خودشان هیچ چیز ندارند و صرفاً با اتکای به ژن خوب به جایگاه کنونی خود رسیده‌اند و هیچ آورده‌ای برای جامعه نمی‌توانند داشته باشند.

از یک طرف سختی کشیدن‌های حسین بهاروند هست که به لحاظ روابط خانوادگی و ارتباط با اقوامی که ایشان داشتند که می‌گوید از کنامی بود که به این سختی کشیدن رسیدم. یک سری تجربه‌ها مثل کارگری و آلاسکا فروشی را هم داشتند در خاطرات خود، به این علت بود که وضع مالی پدرشان خوب نبود؟

 

من از ایشان که این سئوال را پرسیدم این طور پاسخ دادند که پدرم می‌توانست نیازهای مالی خانواده را تأمین کند اما این طور هم نبوده که خیلی خوب باشد. به هرحال پدرشان کارگر بوده و در محله ایشان قشر کارگری ذوب آهن اصفهان زندگی می‌کردند، اما خودشان خیلی دوست داشتند دست‌شان توی جیب‌شان باشد.

ایشان تعریف می‌کرد که وقتی بچه بودم زیر خودم موقع خواب لحاف نمی‌انداختم و می‌گفتم من باید سختی بکشم و خودشان می‌گفتند مجموعه سختی‌هایی که کشیدند، سبب شد الان هم اثراتش را در خودم مشهود بدانم، به طور مثال می‌گفتند اگر کوه هم بروم روی سنگ می‌خوابم.

نکته جالبی که نوشته بودید این بود که دکتر بهاروند خیلی حافظه قوی‌ای نداشتند.

بله مادر دکتر بهاروند می‌گفتند که ایشان بی‌هوش هستند اصلاً، واقعاً خیلی اذیت شدم تا آن خاطرات را درآوردم. دکتر بهاروند شخصیت عجیبی دارند و خب استاد هم هستند و نوعی حالت اقتدار هم دارند و ابتدا خیلی سخت با من ارتباط می‌گرفتند و احساس راحتی و اعتماد نداشتند و شما می‌دانید که شرط موفقیت پروژه‌های تاریخ شفاهی این هست که کاملاً اعتماد بین طرفین شکل بگیرد. اوایل که خدمت ایشان می‌رفتم بدون این‌که به من اجازه صحبت بدهند، خودشان بدون توقف تمام صحبت‌ها را می‌کردند و از تولد تا چهل و پنج سالگی را در پنج جلسه گفتند و بعد گفتند خداحافظ. هرجا هم من سئوال می‌پرسیدم می‌گفتند به وقتش می‌گویم، بالاخره راضی‌شان کردم که جلسه ششمی داشته باشیم، در این جلسه چون حس می‌کردم هرجا بحث خانواده و کنام شخصی ایشان پیش می‌آید ایشان را به وجد می‌آورد و سئوالاتی در این رابطه از ایشان پرسیدم خب خاطرات را یادشان آمد و باب جدیدی در مصاحبات باز شد، از دوران خوابگاه سئوال پرسیدم و خاطراتی یادشان می‌آمد، همه همینجور هستیم البته، یک کلید واژه‌هایی هست که احساسات و گذشته را زنده می‌کند برای انسان، باز هم می‌گویم آن چیز که به نظر من باید می‌گفتم در این کتاب را گرفتم. نقطه‌زنی توانستم بکنم.

ناظر بر بحث‌های تربیتی که اشاره کردید خاطره‌ای بگویم، دکتر بهاروند تعریف می‌کردند که برادرشان یک سمتی در فولاد مبارکه دارند، یک جلسه‌ای آقای قمی، رئیس سازمان تبلیغات اسلامی رفته بودند فولاد مبارکه، رئیس شرکت فولاد که برادر دکتر را معرفی می‌کنند، آقای قمی می‌پرسند که چه نسبتی با آقای «حسین بهاروند» داری، پس از آن‌که مطلع شدند برادر هستند، آقای قمی آنچنان تعریف کرد از کتاب که کل جلسه تحت‌الشعاع این کتاب قرار گرفت کلاً. همین برادر دکتر بهاروند می‌گفتند که در غرب وقتی می‌خواهند یک کتاب علمی را ببرند بالا، می‌گویند اصطلاحاً کتاب در حد بایدن(انجیل) هست، آقای قمی کتاب را در حد یک بایدن بردند بالا.

من واقعاً فکر می‌کنم اگر کسی این کتاب را بخواند، برای راهنمایی زندگی یا تحصیلی واقعاً کفایت می‌کند.

هدف من از نوشتن این کتاب اصلاً همین هست.

ما خب زمان زیادی می‌گذاریم برای مطالعه درس‌های مرسوم اما بخشی از زمان دانش‌آموزان خوب است اگر صرف مطالعه این دست کتاب‌ها که هم انگیزاننده شود.نکته دیگر این هست که ورود ایشان به این رشته چندان برنامه‌مند نبود و صرفاً در یک آزمایشگاهی در سال چهارم دبیرستان یک بار نظرشان جلب می‌شود، پرس و جو می‌کنند و متوجه می‌شود رشته مربوطه جنین‌شناسی هست.

بله خب چندان برنامه‌ریزی مشخصی وجود نداشته از ابتدا، اما همین خاطره نشان می‌دهد با علاقه وارد رشته تحصیلی خود شده بودند چون تعریف می‌کرد من در بچگی همیشه دوست داشم خون درست کنم.

یک مقطع مهم دیگر زندگی ایشان وقتی هست که وارد مقطع ارشد شدند و اصراری که برای قبول کردن موضوع پایان‌نامه شان توسط استاد داشتند هم خیلی جالب بود، اگر نکته‌ای در این رابطه می‌بینید بفرمایید.

یک نکته توسلی بود که ایشان در مراحل زندگی داشتند، تعریف می‌کردند که از مشهد که برگشته بودند، می‌گفتند دیگر همه چیز تمام است، می‌گفتند رفتم پیش استادم و وقتی به من گفت با موضوع پایان‌نامه‌ات موافقت شده گفتم بله می‌دانم وقتی استادش می‌پرسد که از کجا می‌دانی؟! می‌گوید من از پیش امام رضا می‌آیم و کلید موفقیت در ازدواج‌شان را همان سفر به مشهد و نذری که کرده بودند می‌دانستند. که تعریف می‌کردند از همان فردای سفر مشهد تصمیم گرفتند روزه‌هایی که نذر کرده بودند را بگیرند.

آیا این کتاب به دست مقام معظم رهبری رسیده؟

بله، آقای جلیلی گفته بودند که آقا قبل از چاپ یک نسخه از کتاب را مطالعه کرده‌اند و خود حضرت آقا تائید کردند این کتاب چاپ شود.

 

دکتر بهاروند از انگلستان برگشته بودند و هیئت علمی دانشگاه اصفهان شده بودند، دانشگاه اصفهان می‌گوید اگر هیئت علمی هستی نباید مطب داشته باشی، از آنجا بیرون می‌آید، دکتر آشتیانی به‌منظور ایشان اصلاً رویان اصفهان را راه‌اندازی می‌کنند و می‌گویند به کارهای شخصی‌ات برس و هیئت علمی رویان هم باش.

تقریظی ننوشتند بر کتاب؟

تا الان که نه. جالب است که وقتی خانم ایشان فوت شدند، آقا به ایشان پیام تسلیت دادند.

مجموعاً این مصاحبه‌ها چقدر طول کشید؟

تقریباً سه سال طول کشید. خود دکتر بهاروند بسیار انسان نکته‌بین و نکته‌سنجی هستند، فکر کنم کتاب را بالغ بر بیست با خواندند و اصلاح کردند.

تاکنون چه بازخوردهایی گرفتید؟

خوشبختانه هرکس تا الان خوانده بود استقبال کرده بودند.

یعنی هیچ بازخورد منفی‌ای نداشتید؟

مخالفت‌های سازمانی داشتیم بیشتر. به طور مثال سازمان‌هایی که با پژوهشکده رویان اختلاف دارند و می‌شود گفت از سر حسادت هم هست، چون رویان بدخواه کم ندارد، خب خیلی از این حرف‌ها زدند که این همه هزینه شده در رویان آخرش که چی؟!

طرح جلد کتاب ایده خود شما بود؟ خصوصاً استفاده از رنگ صورتی.

ایده با طراح بود ولی خب در رفت و برگشت‌ها تکمیل شد این طرح.

یک نکته دیگری که برای من جالب بود نوع برخورد مرحوم آشتیانی با دکتر بهاروند بود.

دکتر کاظمی یک ویژگی بارز مدیریتی داشتند و آن طلایابی ایشان بود، رویانی‌ها یک خاطره‌ای داشتند که یک نیرویی بوده آنجا که خیلی نخبه بوده و از کشفیات دکتر آشتیانی بوده اصلاً، که بعداً هم رفت استرالیا، یک جلسه‌ای بوده که فرد مذبور اهانت می‌کند به دکتر آشتیانی و مرحوم آشتیانی مانع از برخورد اطرافیان می‌شوند با او، تا بماند در رویان و این نخبه از دست نرود اما خب به هرحال از ایران رفت، غرض این‌که ایشان می‌دانستند چه کسی را نگه دارند، یکی همین دکتر بهاروند بودند یا دکتر نصر اصفهانی بودند که از انگلستان برگشته بودند و هیئت علمی دانشگاه اصفهان شده بودند، دانشگاه اصفهان می‌گوید اگر هیئت علمی هستی نباید مطب داشته باشی، از آنجا بیرون می‌آید، دکتر آشتیانی به‌منظور ایشان اصلاً رویان اصفهان را راه‌اندازی می‌کنند و می‌گویند به کارهای شخصی‌ات برس و هیئت علمی رویان هم باش.

رویان وابستگی دولتی دارد؟

رویان متعلق به جهاد دانشگاهی هست.

موضوع همسر ایشان هم خیلی عجیب بود.

یکی از لایه‌های زیرین این کتاب بحث خانواده هست، که خیلی هم باید تأکید کرد که نقش خانواده ایشان در ادامه دادن راه و رسیدن به این جایگاه هست، خود دکتر می‌گفتند اگر همسر من نبود الان اینجا ننشسته بودم. اما من که سه سال با دکتر بهاروند بودم این را به عینه دیدم که چقدر تحت‌تأثیر همسرشان قرار داشتد و چقدر مشوق ایشان بودند. حتی می‌گفتند بعضی جاها من از لحاظ مالی خسته می‌شدم، اما همسرم می‌گفتند باید این مسیر را ادامه بدهی.

آن هم با آن مریضی که همسرشان داشتند، که حتی حرکت کردن هم برایشان سخت بوده، باردار هم بودند اما باز دکتر را تشویق می‌کنند که به مأموریت برود.

دقیقاً.

سمتی که همسر ایشان داشتند به خاطر همسر دکتر بهاروند بودن بوده است یا نه؟

اصلاً، خود دکتر بهاروند می‌گفتند که همسرم از لحاظ علمی از من جلوتر بوده اصلاً و شخصیت ایشان خیلی از من سرتر بوده و اصلاً فکر نمی‌کردم موافقت کنند که ازدواج کنیم. اگر بخواهم این کتاب را خلاصه کنم، ترجمه حرف امام بود که مرد از دامان زن به معراج می‌رود.

 

داستان دکتر بهاروند را روایت پیشرفت کشور می‌دانید یا نه آن را مستقلاً داستان خود دکتر بهاروند می‌دانید و معتقد هستید این مسیر را خود ایشان طی کرده بود و ارتباطی با کشور و جمهوری اسلامی نداشته؟ من خودم حس می‌کنم خیلی شخصی بوده داستان و این بد هم نیست.

من این کتاب را با این وجود یک کتابی ملی می‌دانم، این شخص در نظام جمهوری اسلامی رشد کرده، عرق ملی و عرق رهبری جمهوری اسلامی را دارد و مهم‌تر این‌که خودش انتخاب کرده که در جمهوری اسلامی بماند و فعالیت بکند، ایشان می‌توانستند خیلی جاها بروند برای کار کردن. چرا می‌گویم ملی هست؟ ببینید شهدای ما هیچ‌کدام به آن معنی که جمهوری اسلامی بخواهد ایشان را تربیت و برنامه‌ریزی بکند، هیچ‌کدام اینگونه نبودند. یعنی اگر بنا بر برنامه‌ریزی حکومت باشد که ما خیلی عقب هستیم، برای همین من می‌گویم این روایت ملی هست چون باید آن را الگو بکنیم برای ساخت یک ایران، باید ده‌ها بهاروند را شناسایی و معرفی بکنیم تا بگوئیم ساختن ایران نیازمند داشتن ده‌ها بهاروند هست، اگر بهاروندها و کاظمی‌ها می‌رفتند دیگر کسی نبود در جمهوری اسلامی کاری بکند، این‌ها به خواست خودشان، به اراده خدا و در واقع یداللهی خداوند اینجا را انتخاب کردند پس ما وظیفه داریم این افراد را شناسایی بکنیم که جمهوری اسلامی این شخصیت‌ها را دارد، وقتی این افراد مطرح شدند جمهوری اسلامی به مرحله‌ای می‌رسد که خودش الگوسازی بکند، برنامه‌ریزی بکند و برنامه آموزشی مدونی برای ساخته شدن بهاروندها را داشته باشد، به قول شما الان برنامه‌ای برای ساختن بهاروندها نداریم فعلاً، هیچ‌کدام از نظامات فرهنگی، اقتصادی، آموزشی و … ما درست نیست اما وقتی در هرکدام از این نظامات نام برده شده امثال بهاروندها تکثیر پیدا کنند جمهوری اسلامی به جایی می‌رسد که برای صد سال آینده برنامه خواهد داشت.

این کار بر عهده کیست؟ یک چالشی که من می‌بینم این هست که این قبیل کتاب‌ها در یک قشر خاصی از جامعه درگیر هست، البته کتاب شما تازه چاپ شده و زود هست قضاوت کنیم، اما این آسیب مجموعاً متوجه این کتاب‌ها هست. آیا شما از قشرهای دیگر هم بازخوردی داشتید؟

بله، از قشرهای دیگر هم بسیار بازخورد مثبت داشتیم، دانشجویان دکتر بهاروند که مثل ما نیستند، آن‌ها هم بسیار تحت‌تأثیر قرار گرفتند. من معتقد هستم این کتاب، کتاب حزب‌اللهی نیست، این‌که می‌گوئید این کتاب‌ها محدود به خوانندگان انقلابی می‌شود به این علت هست که بستری برای ترویج صحیح کتاب نداریم، این کتاب نه به خاطر این‌که کتاب من هست، کتاب، کتاب ملی هست، کتاب متعلق به جمهوری اسلامی هست، این کتاب را باید صدا و سیما و نهادهای فرهنگی کشور معرفی کنند تا به دست مردم عادی کشور هم برسد و یقیناً استقبال خواهند کرد چون آن بنده خدایی که اول صحبت گفتم ابراز داشته بود این کتاب زندگی من را دگرگون کرد، حداقل در ظاهر ارتباطی با حزب اللهی‌ها نداشت.

یکی از کتاب‌های جایزه ما کتاب خط مقدم با موضوع صنعت موشکی ایران و شهید طهرانی مقدم هست، این کتاب موضوعش کاملاً ملی هست و هر ایرانی می‌تواند آن را گذشته از عقاید سیاسی که دارد بخواند اما به خاطر فضای نشر آن، اسم ناشر و.. سبب می‌شود بین مخاطب حزب‌اللهی محدود شود در حالی که مخاطبش می‌تواند وسیع‌تر باشد.

همان طور که گفتم حتماً لازم هست نهادهای فرهنگی انقلابی کتاب‌ها را به دست مردم برسانند، الان انتظار ندارم نشر چشمه آن را به دست مردم برساند، اگر نهادهای انقلابی این کتاب را دست مردم برسانند، آن‌ها راه خودشان را پیدا خواهند کرد. مهم این هست که دیده شود که هنوز این اتفاق رخ نداده.

فکر می‌کنید اگر کتاب را توسط یک ناشری مثل امیر کبیر می‌خواستید منتشر بکنید آیا استقبال از جانب این ناشرین وجود داشت؟

بله به نظر من این استقبال وجود دارد، کتاب ما باید به دست قشر خاکستری و مردم عادی برسد، ما متأسفانه برای این قشر کار نکرده‌ایم، پس باید دغدغه‌مان این باشد که کتاب را به انحا مختلف به دست مردم برسانیم. استراتژی ما این هست که این کتاب دیده شود و خب تاکتیک می‌تواند این باشد که ناشر انقلابی به نحوی عمل بکند که دیده شود واقعاً. همین کتاب دو ماه و نیم هست که منتشر شده اما هچ خبری بین قشر عادی جامعه نیست در حالی که موضوع کتاب کاملاً ملی هست.

موضوع جالب برای من در کتاب توسعه فناوری یا توسعه علمی در رویان بود چون ما در نانو یک برنامه‌ریزی گسترده داریم که بخش‌های مختلف هم داریم، یعنی یک حرکت وسیع شروع شد که به یک سری از فناوری‌ها برسیم و به طور مثال ترویج دانش‌آموزی، ترویج دانشجویی و دیگر برنامه‌ها را داریم. اما حس می‌کنم اینجا برعکس بوده مسیر یعنی از خود توسعه این فناوری به لحاظ پژهشی شروع کردند و این اواخر خود دکتر بهاروند به طور مثال به سمت رویکردهایی مثل ترویج دانش‌آموزی روی آورده‌اند.

بله برداشت من این هست که این‌ها ابتدا خودشان را توسعه دادند و بعد به فکر این قبیل ترویج‌ها افتادند.

 

حس و حال خود دکتر بهاروند چطور هست، ناظر بر شرایط نامساعد جامعه و مشکلات موجود عرض می‌کنم، امید دارند نسبت به اصلاح امور؟

البته، اصلاً آقای دکتر بسیار انسان امیدوار و سخت‌کوشی هستند، بسیار اهل تلاش هستند، به لحاظ شرایط اقتصادی و سیاسی موجود هم بسیار منتقد هستند. البته ایشان معتقد هستند که باید برای پیشرفت کشور کار کرد، هرکس در هرجایی هست باید کار کند، کلید واژه ایشان تلاش و حرکت هست.

انتهای پیام